سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/5/28
2:5 عصر

این حرف های فرزند شهید مطهری است؟

بدست فاضل در دسته

توصیه می کنم مقاله بسیار زیبا و سیاسی (اما هر چند طولانی) «کاش دشمن را زودتر شاد کرده بودیم» ازمحمد مطهری فرزند شهید مطهری را بخوانید.

 


87/12/28
3:41 عصر

غم غربت

بدست فاضل در دسته

 

ماه را دیدم که به چشمانم خیره شده بود، انگار می خواست چیزی بگوید. اما ابر سیاه امانش نداد و لحظه ای او را در خود بلعید.

باز، پس از مدتی دوباره آمد، با همان نگاه.

دست بردار نبود...

خیره خیره به چشمانم نگاه می کرد. گویی که رازی سر به مُهر در سینه دارد و می خواهد با زبا ن بی زبانی ــ در این شب ظلمانی ــ آن را به من بگوید.

اما خُب! من کجا و او کجا.

او در قلب آسمان تاب می خورد

و من در کنج این اتاقک سپید سراسر سکوت، حسرت.

شاید بشود حدث زد که چه می خواست بگوید.

اما خودت هم می دانی  این راز کفن پوش را به تویِ غریبه نخواهم گفت.

ولی... نه!

آخه من و تو در عین جدایی در یک چیز مشترکیم و آن غربت است.

شاید بپرسی غربت از چی؟ یا از کی؟

بگذار صادقانه لب به اعتراف بگشایم: نمی دانم!

آری! به همین راحتی...

اما ناگفته نماند، طعمِ غمِ غربتِ او را، که در کنج دهانم مزه می کنم، گوارایی بی نظیرش تمام ذرات بدنم را سیرابِ از لذت با او بودن می کند.


87/12/23
9:30 عصر

تبریک عید نوروز به سبک "اسرائیل"

بدست فاضل در دسته

داشتم در سایت های خبری مخالفین می پلکیدم که یکی از عناوین خبری سایت وزارت خارجه اسرائیل، نظرم را جلب کرد.

حکومت انسان دوست اسرائیل در اقدامی خداپسندانه! عید نوروز را به ما ایرانیان مخلصانه تسلیت عرض کرده است.

در این گزارش سراسر افترا، بسیار محترمانه به ما ایرانیان توهین شده است، که البته از دولت صهیونیسم بیش از این هم نباید انتظار داشته باشیم...

در زیر قسمتی از مطلب را می آورم:

 

 

 

نوروز: بدون حاجی فیروز! بدون عمو نوروز!

باشد که بکوشش همه ایرانیان پایانش فرا رسد!

 

(( نوروز از راه می رسد. با صدای سبز روییدن و زایش زمین. با شکفتنِ شکوفه های بادام. با خروشِ بوی خوش و رنگ زیبای سنبل. با چهچه ی قمریان. با نوای ِ بلبلان. با سرودِ مرغان عشق.

نوروز از راه می رسد، با لبان بی لبخندِ مردم ایران، با چهره های زردشان، با هفت سین های بی سین شان، با سفره های خالی شان، با لباس های پار و شاید پیرار و شاید هم دو دهه ی پیشترشان، با چشم های گریانِ خانواده ی هانا عبدی، با چشم های سرخ ایرانیانی که عزیزان شان به جرم انسان دوستی و آزادگی، غل و زنجیر ضد مردم را تحمل می کنند و با اندوه تبعیدیانی که آرزوشان، دیدار مادر سالخورده شان است...

نوروز از راه می رسد، با صدها هزار زنی که به بهای شیشه یی شیر، برای کودک گرسنه شان، بر سر بازار به هر رجاله یی، تن می فروشند. با هزاران کودک خیابانی که شبِ تاریک و درازِ عیدشان را مثل دیگر شب هاشان، در قبرستان ها به صبح می رسانند و روزها در کوچه پس کوچه های شهر، هویت شان را گدایی می کنند و بزرگ ترین خواسته شان، دست نوازش مادری گم شده است و نیز یک وعده غذای گرم. با مردمی که واژه ی جدیدی به نام «کارتون خواب» را به فرهنگ نامه های فارسی افزوده اند.

نوروز از راه می رسد، با اضطرابی تلخ. با سفره هایی نه تنها بدون ماهی و  سبزی پلو، بلکه عاری از تکه‌یی نان خشک.

نوروز از راه می رسد، بدون عمو نوروزش. بدون حاجی فیروزش. که قهر کرده اند، شاید. و یا دل و دماغ خبر رسانی ندارند. ))

در ادامه سایت ِ بسیارصلح طلب و ضد جنگ دولت اسرائیل آمده است:

(( نوروز از راه می رسد، با هدایای بی شماری که دولت «مهرورزی» برای ملت ایران، در کوله بارش، ارمغان دارد. همه ی سفره ها و در همه ی خانه ها، با تصاویر و اخبار بمب های ایران برباد ده، و ویرانگر، رنگین است. بین تمام مردم، جز عده یی معدود از وابستگان الیگارشی آخوندی، سخاوتمندانه!! و بدون تبعیض!! «فقر» و «گرسنگی» و «شکنجه» و «اعدام» و «شربتِ گوارای شهادت»!! تقسیم شده است. .. ))

و در ادامه چه دلسوزانه اسرائیل، اشرار و تروریست ها را با واژه ی "مردم" خطاب می کند:

...نوروز از راه می رسد، و حکومت «مهرورزی»، در در بلوچستان و سیستان، در کردستان و بسیاری از نقاط کشور، به عنوان غذای شب عید، به مردم گلوله های داغ تقدیم!! می دارد و حق طلبان را به خاک می افکند و سطح زمین را با خون رنگ می زند!! و بدین وسیله مقدم نوروز را گرامی می دارد و جلوی پاش فرش قرمز می گستراند!!  ....

...نوروز از راه می رسد، با صدای رگبار مسلسل هایی که سینه های مردم دوستان ایران را می شکافد.

اگر اندکی شنوایی برایتان به جای مانده است، گوش کنید و صدای رگبار مسلسل ها و تیرهای خلاصی را که یاران پاسدار احمدی نژاد شلیک می کنند، بشنوید!

نوروز از راه می رسد، گوش کنید! صدای فرو افتادنِ برادران، خواهران، فرزندان، و والدین مان را، در آستانه ی نوروز، بشنوید.

این نوروز فقاهتی است!

باشد که به کوشش همه ی ایرانیان، سالِ پایانی اش باشد.))


87/6/15
9:15 عصر

نماز شب فدای شکم

بدست فاضل در دسته

                                                               به نام الله

 

ایام اعتکاف بود و دم دمه های اذان صبح.

نسیم سحری جان را نوازش می داد و شرشر فواره ی صحن مسجد گوش را جلا.

بعضی سحری خورده و برخی هنوز داشتند می خوردند.

دست چپ ما، کمی آن طرف تر دو سه نوجوان مشغول بودند. دو نفرشان سر غذاها را بازکرده و مشغول خوردن شدند. ولی آن یکی برخاست تا دوباره نماز بخواند...

رفیقش گفت: علی! بسه دیگه، الآن اذان میشه. نماز شفع رو ولش کن.

رفیقش نگاه معناداری کرد و گفت: تمام مزه اش به همینه.

و من با دهانی پر از غذا خجل از اینکه با این هیکلم نماز شب را فدای شکم کردم!


87/6/15
4:43 عصر

لذت با تو بودن

بدست فاضل در دسته

وقتی آن صدای مخصوص در فضای شهر طنین انداز شد، شال و کلاه کردم و رفتم به سوی درب خانه. اما همین که خواستم درب را باز کنم و قدم در کوچه بگذارم، یاد عهدم با خدا افتادم...

« خدایا در این ماه مبارک نگاه به ناموس مردم نمی کنم به شرطی که نامحرم هم حتی گوشه چشمی به ناموسم نداشته باشد »

عهد سختی بود اما چه می شود کرد که منعقد شده بود. بسم الله گفتم و درب خانه را باز کردم تا وارد گود معرکه شوم. اولین خم کوچه را رد کردم، خدا را شکر خبری نبود.

وارد خیابان که شدم همه چیز شروع شد. این مانکن های سراسر مبتذل از بیرون و این نفس بی شرم از داخل، حملات بی امانشان را آغاز کردند.

اولین حالت دفاعی را به خود گرفتم و سرم را انداختم پایین و زیر لب تکرار می کردم: لااله الا الله... یعنی : خدایا! تنها دلربای من، فقط تویی (نه آن حوری جهنمی!). اما نفسم در یک پاتک وسوسه ام کرد تا لااقل نیم نگاهی به داخل مغازه ها بیندازم. هی می گفت از کجا معلوم در این مغازه زن بی حجاب باشد؟ تو نگاه کن، اگر بود روتو برگردون! اما این حربه ی کهنه اش برایم رنگی نداشت. مکرر مقاومت می کردم تا اینکه بالأخره درب مسجد را جلوی خودم دیدم.

آن صدای مخصوص به اینجا رسیده بود: حی علی الصلاة...

و من با گامی استوار و قلبی با طراوت، قدم در خانه ی خدا گذاشتم در حالی که حلاوت این پیروزی اعماق جانم را درنوردیده بود و من تا به حال اینچنین لذتی نصیبم نشده بود...


87/6/12
11:14 عصر

تو ماه منی...

بدست فاضل در دسته

                                                                   به نام الله

 

دوباره آمدی و من نشناختمت. تو گویی همان گمشده ای هستی که می تواند مرا متحول کند. خسته از این دنیای ماشینی به دنبال آرامشی که با ذات تو سرشته شده. تو همانی که می تواند مرا از رذایل به سوی فضایل سوق دهد. تو می توانی دستم را بگیری و به خدا نزدیکم کنی. برکات و نعمت هایت شهره خاص و عام است.

تو ماه منی. تو ماه بندگان خدایی...

تو همان «شهر رمضان» ی هستی که خداوند در حقت فرمود:« الذی انزل فیه القرآن»


87/6/10
6:16 عصر

کشور منتقدان

بدست فاضل در دسته

 

عجب روزگاریست!

کافیست فقط با یک کارگر، معلم، مهندس، کارمند، رفتگر، دکتر و... گرم صحبت شوی، آن وقت سیل آرای  مجتهدانه و نظریه های کارشناسی شده است که در ابواب مختلف سیاست، اقتصاد، اسلام، ورزش و... گریبان گیرت می شود به طوری که زیر فشار این آراء له می شوی. همه در هر سطحی انتقاد می کنند و از نظر خود کوتاه نمی آیند.

فرقی نمی کند؛ نوجوان باشد یا پیر، زن یا مرد، تحصیلکرده یا بیسواد... . آن که درس خوانده به تحصیلاتش می نازد، آن که سوادی ندارد یا کم دارد به تجربه اش.

به موجب حکم « انتقاد پذیری » و « فکر باز » باید برگفته ی همه ی اهل فن مهر تایید بزنی و اگر نه به چشم یک عقب افتاده ی از همه جا بی خبر از مجالست با کارشناسان خبره رانده می شوی و باید همچون یک عاشق شکست خورده در گوشه ای منزوی شوی.

حکایت تلخی است که سر دراز دارد.

راننده تاکسی (با مدرک دیپلم ردی) زوایای مختلف طرح تحول اقتصادی را به نقد گذاشته و تو حتی حق نداری بگویی که: جناب! کمربندت را ببند یا سبقت از راست ممنوع است.( به عبارت دیگر سرت به کار خودت باشد) چون در این صورت خود را بی کس و تنها در گوشه ای از خیابان خواهی یافت.

همه از هم می نالیم. ارباب رجوع از کارمند بی مسئولیت و کارمند از ارباب رجوع زیاده خواه، راننده تاکسی از پلیس بی منطق و پلیس از راننده متخلف و... .

بزرگان دین ما راست گفتند آن کس که به عیب های دیگران بپردازد از عیوب خود غافل می شود.

 

 

یکی نیست همین حرف را به نویسنده ی این سطور حالی کند!


<      1   2   3   4      >